سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارالها! به عزّت و جلالت سوگند، چنان تو را دوست دارم که شیرینی آن، در دلم استوار گشته است . هرگز جان های کسانی که تو را به یگانگی می پرستند، به این باور نمی رسند که تو دوستانت را دشمن می داری. [امام علی علیه السلام ـ در نیایشش ـ]

لیلی
نویسنده :  نازنین

66.jpg

 

 

الو ... الو... سلام

خدا هست؟

باهاش قرار داشتم..

قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم .

کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟

من با خدا کار دارم

مگه منو دوست نداره که نمی خواد باهام حرف بزنه

کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو خدا:

هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد

و گفت:خدا جون خدای مهربون،

خدای قشنگم میخواستم بگم

من دوست ندارم بزرگ شم

خدا: ولی این یه قانونه .تو هم مثل دیگران بزرگ میشوی

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ اما

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟

نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم

مگه ما باهم دوست نیستیم؟

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت :آدم ،محبوب ترین مخلوقم

چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب .من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت


 


سه شنبه 87/3/7 ساعت 12:36 عصر
نویسنده :  نازنین

سیب سرخی را به من بخشید و رفت

ساقه سبز مرا او چید و رفت

عاشقیهای مرا باور نکرد

عاقبت بر عشق من خندید و رفت

اشک در چشمان گرمم حلقه زد

بی مروت گریه ام را دیدو رفت

چشم از من کند وازمن دل برید

حال بیمار مرا فهمید و رفت

با غم هجرش مدارا می کنم

گرچه بر زخمم نمک پاشید و رفت


شنبه 87/2/28 ساعت 12:35 عصر
نویسنده :  نازنین


استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.

بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان
چقدر است؟

شاگردان جواب دادند نمی دانیم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقاً وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد می گیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود.عضلات به شدت تحت فشارقرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید! و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند.

یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقاً! آفرین

مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روزصبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!


پنج شنبه 87/1/22 ساعت 3:45 عصر
نویسنده :  نازنین

روزی زنی نزد (شیوانا استاد معرفت) آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده

است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید :"آیا

مرد نگران سلامتی او و خانواده اش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند !!؟؟

"زندر ژاسخ گفت:آری در رفع نیازهای ما سنگ تمام میگذارد واز هیچ چیز کوتاهی نمیکند

شیوانا تبسمی کرد و گفت :" پس نگران مباش و با خیال آسوده به زندگیت ادامه بده !!!"

دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت : "به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی از

شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی جوان ، پولدار و بیوه است صمیمی شده است

زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد.شیوانا از زن در خواست کرد که بی خبر به همراه

بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت

شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر

پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند

شیوانا تبسمی کرد و گفت:"نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی

که نگران شماست به شما تعلق دارد ."

شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:"ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز اول جلوی شوهرم

را می گرفتم .او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این

نشانه این است که او دیگر زن و زندگی را ترک گفته و قصد زندگی با آن زن بیوه را دارد ." زن به شدت می

گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب

به زن گفت:"هر چه زوذتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل آن زن بیوه بروید.حتما بلایی بر سر

شوهرت آمده است."

زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بیوه از

شوهر زن احساس بی اطلاعی کرد.اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام

شوهر زن را در درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند .او را در حالی که بسیار ضعیف و در مانده شده بود

از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض این که از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعا به همسر و

فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند .

شیوانا لبخندی زد و گفت:"این مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد ."

بعد مشخص شد که زن بیوه هر چه تلاش کرده که مرد را فریب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداری

مرد او را درون چاه زندانی کرده بود


دوشنبه 87/1/19 ساعت 6:3 عصر
نویسنده :  نازنین

 

به که باید دل داد؟

به که باید پیوست؟

و به چشمان که باید خندید؟

به نسیم گذرا

به گل اطلسی و یاس سپید

به کبوتر حرم

یا به مهتاب خدا؟

به که باید پیوست؟

به عبور گل سرخ

یا به تکرار نگاه

یا صدای نفس چلچله ها

یا به یک برگ خزان دیده سرد؟

به که باید دل داد؟

به یکی مرد بزرگ

یا به یک کودک شیطان و شرور

یا به یک نغمه شاد؟

به که باید پیوست؟

به یکی رود زلال

یا به یک رشته پیچیده کوه

یا به یک کوچ پر از عشق پرستوی قشنگ؟

به که باید خندید؟

به نگاه تر یک پروانه

یا به یک شعله مستانه شمع

یا به یک روشنی تار دل دیوانه؟

به که باید خندید؟

به که باید پیوست؟

 

 

 


دوشنبه 86/12/13 ساعت 3:39 عصر
نویسنده :  نازنین

I"m so tired of being here
فرسوده ام از ماندن
Suppressed by all my childish fears
محصور در تمام ترسهای کودکی ایم
And if you have to leave
و اگر اراده ای بر این قرار گرفته که مرا ترک کنی
I wish that you would just leave
آرزو دارم به تمامی می رفتی
"Cause your presence still lingers here
زیرا سایه سنگین حضورت هنوز اینجاست
And it won"t leave me alone
و مرا تنها نمی گذارد
These wounds won"t seem to heal
می نماید این زخمها نمی خواهند درمان شوند
This pain is just too real
این درد بیش از اندازه حقیقی است
There"s just too much that time cannot erase
و چیزهای بسیاری است که زمان التیام نمی بخشد
When you cried I"d wipe away all of your tears
آن زمان که می گریستی اشکهایت را از گونه می زدودم
When you"d scream I"d fight away all of your fears
آن زمان که فریاد میزدی با تمام ترسهایت نبرد می کردم
And I held your hand through all of these years
و در تمامی این سالها دیگر دستانت در دستم نیست
But you still have
اما تو هنوز مالک
All of me
تمام وجود منی
You used to captivate me
عادت داشتی فریبم دهی
By your resonating life
با نور درخشانت
Now I"m bound by the life you"ve left behind
اما اکنون من اسیر زندگی به جای مانده از تو هستم
Your face it haunts
این چهره توست که شکار میکند
My once pleasant dreams
هر شب رویاهای شیرینم را
Your voice it chased away
این صدای توست که از من می گریزاند
All the sanity in me
تمامی عقلانیتم را
These wounds won"t seem to heal
می نماید این زخمها نمی خواهند درمان شوند
This pain is just too real
این درد بیش از اندازه حقیقی است
There"s just too much that time cannot erase
و چیزهای بسیاری است که زمان التیام نمی بخشد
When you cried I"d wipe away all of your tears
آن زمان که می گریستی اشکهایت را از گونه می زدودم
When you"d scream I"d fight away all of your fears
آن زمان که فریاد میزدی با تمام ترسهایت نبرد می کردم
And I held your hand through all of these years
و در تمامی این سالها دیگر دستانت در دستم نیست
But you still have
اما تو هنوز مالک
All of me
تمام وجود منی
I"ve tried so hard to tell myself that you"re gone
بسیار سخت تلاش کرده ام تا به خود بفهمانم که تو دیگر نیستی
But though you"re still with me
اما تو هنوز ترکم نمی کنی
I"ve been alone all along
و من که برای بازمانده زندگی تنهایم


دوشنبه 86/12/13 ساعت 3:33 عصر
نویسنده :  نازنین

مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر ازدخترجوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند

تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت . این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان ، به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند

. به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرمایید؟" . مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : " خوشحال میشم تا جایی برسونمتون". دختر جوان گفت : " صادقیه میرما". پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرمایید بالا ". دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :" توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست "

-
البته
.

پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم ". دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد
.

-
ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ
.

-
اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها
.

دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:" اِی ، کمی
"

-
پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته
.

دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:" ای بابا، بسوزه پدر عاشقی. چیه راضی نمیشه؟


-
نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام دعوام شد .

-
آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده
.

-
نه ، تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم
.

با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: " اِه، بروکسل چی کار داری؟
"

-
دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟


دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:

-
اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم
.

-
اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر
.

-
فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز
.

پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟


-
من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟

-
چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه ... اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ، 25 سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما .

دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد
.

-
من که گفتم ، اسمم دایاناست . 23 سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم
.

-
همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها
.

دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت
:

-
اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند ... . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟


-
چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.

دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد
.

-
ای وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . ... اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم
.

سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت
.

-
دایانا خانوم ، داریم می رسیما
.

-
دایانا خانوم کیه؟ دایانا ... . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟


-
نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، حواست باشه که دیرت نشه .

دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:

-
آره راست میگی ... پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم
.

سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت
:

-
بفرمایید
.

دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد
.

-
موبایلت ... شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه
.

پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد
.

-
بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم ... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم
.

دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشی خوبی داری ها" قناعت کرد
.

-
قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره
.

-
خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم
.

-
ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم . اصلا بهم زنگ بزن
.

-
باشه ... پس من می رم .فعلا خداحافظ
.

-
خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ یادت نره
.

دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ، گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد
:

-
بله؟


صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .

-
سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم
...

-
خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری ... ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟

-
نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .

-
جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای ...ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا ... فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟


-
کی ؟ اون خارجیه ؟ ... استینگ بود ، استینگ .

-
هه هه ... یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟


-
ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست ... آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه ...

-
نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده . گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ
.


یکشنبه 86/11/28 ساعت 4:27 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
سلام و صد سلام (اسفند 92)
باران
آموزش ترکی استانبولی
چند تا سایت مفید
حسرت دیدارت
چه زود گذشت این چند سال
عاشق تنها
امروز خیلی خوشحالم وای هورررررررررررررراااااااا
چه سخته با خاطراتش بمونی تنها
دلم تنگه واست
تحمل میکنم
با چه میتوان عشق را به بند جاودان کشید؟
سلام تنهام تنها
لیلی تنهاست و هنوز فکر خاطرا تشه
شعر
[همه عناوین(92)][عناوین آرشیوشده]
فهرست
193067 :کل بازدیدها
5 :بازدید امروز
24 :بازدید دیروز
پیوندهای روزانه
درباره خودم
لیلی
نازنین
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
حضور و غیاب
لوگوی خودم
لیلی
لوگوی دوستان
لینک دوستان
بهترین آرزو هایم تقدیم تو باد.
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
آقاشیر
امام مهدی (عج)

.: شهر عشق :.
پتی آباد سینمای ایران
کسب درآمد اینترنتی
آدمک ها
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
مذهب عشق
پیامبر اعظم(صلی‏الله‏علیه‏وآله‏وسلم) - The Holy Propht -p.b.u.h
صادقانه با خواهرم
امیدزهرا omidezahra
Ali 09357004336
تنها
lovlyworld
سخنان حکیمانه یک پسر دیوانه!
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
قدرت شیطان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی
شهید محمدهادی جاودانی (کمیل)
مذهب
پسران پرواز
لیلی
بــــوبــــو
ایده های اخلاقی
همه چیز
دنیا رهگذر است
LOVE STORY
خوش مرام
آوای آشنا
اشتراک
 
آرشیو
مطالب شماره1
مطلب شماره2
مطلب شماره3
مطلب شماره 4
مطلب شماره 5
مطلب شماره6
مطلب شماره 7
مطلب شماره 8
مدل لباس مجلسی
آرشیو 10
طراح قالب